برمشامم می رسد هر جمعه بوی انتظار
برمشامم می رسد هر جمعه بوی انتظار
بر دلم ترسم بماند آرزوی وصل یار
تشنأ دیدار یارمِ معصیت مهلت بده
تا بمیرم در رکابش با کمال افتخار
من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری ز فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم
چه روزها که یک به یک شد غروب نیامدی
چه اشک ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح ظهر نه...غروب شد نیامدی